وايسادم تو يه خيابون خيس، طوري كه نور چراغ راهنمايي، وقتی قرمزه، پهن شده رو خيابون؛ بارون؛ صداي برف پاك‌کن ماشین؛ فانوسي درونم روشن مي‌شه كه از يه دالون دراز منو مي‌بره به فضاهاي عجيب و غريب درونيم. يه فضايي شبيه فيلم‌های اواخر دهه هفتاد، مخصوصا اعتراضِ كيميايي. هزارتا داستان …

سلامِ اول؛ هميشه اولين‌ها ویژه‌ن. حالا اين ويژگي خودش هزارجور حس و حال داره. معمولا اولين‌ها لنگر ميندازن و پهلو مي‌زنن به ذهن آدم. بعضي اولين‌ها خيلي ماجراساز می‌شن، با يه رسن گره می‌خورن به آخرين‌ها، یه نگاه یا یه سلام مي‌شن شروع يه عمر كنار هم بودن. بعضي اولين‌ها خيلي …