سرگردان

وقتی هدفون تو گوشمه و راه می‌رم، لحظه لحظه چیزایی که با چشم سر می‌بینم انگار یه فیلمه با یه موسیقی متن. به چشمِ دلم بال و پر می‌دم و انگار دنبال یه گمشده‌م، تیکه‌ای از یه خاطره که بلخره یه جایی از این کره خاکی گم و گور شده، حتی نمی‌دونم نقشی تو اون خاطره دارم یا نه.

انگار که مثل تارکوفسکی با دوربین پلورایدم دنبال ثبت «یک دم نور» باشم که از یه جایی جاری و لبریز شده ولی نمی‌دونم کجا. همه اینارو بچسبونم به هم و یه فیلم طولانی به نویسندگی و کارگردانی خودم و با هنرمندی همه مردم بسازم. من الان دنبال این نورم که اگه دستم بهش برسه …

این نور نِشسته رو صورت همه آدمایی که جلوم رژه می‌رن. تمام انرژیم می‌ره بس که به ماجرای زندگی مردم که انگار دارن تو یه تاریکی نسبی قدم می‌زنن و یهو میان زیر نور چراغ، متمرکز می‌شم. صورت‌شون روشنه ولی راهشون تاریک تاریک. وای که مترو چقدر داستان تو خودش جا داده.

انگار انگار انگار؛ همه سرم پر میشه از انگار. انگار که همه این انگارها یه واقعیته! می‌دونی کجاش ترسناکه محبوبِ من؟ اینکه به خودت میای و می‌بینی یک ساعت گذشته و تو داری تو دنیایی زندگی می‌کنی که جداس از جایی که توش نفس می‌کشی.

بعضی وقتا دستتو می‌گیرم تو خیال و بدون هیچ حرفی با یه ریتمی فشارش می‌دم، که هی فلانی حواست هست!؟ منو بلد شو، این ریتم دنیای منه که می‌خوام باهاش همراهی کنی.
اولین بار که دیدمت رو پله برقی مترو بود که چشم تو چشم شدیم، انگار فانوس دریایی نورشو انداخته باشه رو چهره مضطرب دلم و یهو یه دست از آب بیاد بیرون، همون موقع بود که «Lights» تو گوشم می‌خوند:
From down this low, it’s only up we go, up we go.
من محو تو بودم، تو خیالم، تویی که حتی نمی‌دونم چه شکلی‌ای، صدات چطوریه، به چی فکر می‌کنی، اصن به من فکر می‌کنی؟
سرگردون و دستپاچه‌م. بس که این مردم از آدم انرژی می‌گیرن.
یهو پررنگ میشن و حواس منو از تو به خودشون جلب می‌کنن. کی می‌دونه اون پسره که صداش خوبه و گیتار می‌زنه چی تو سرشه؟ یا این بچه‌های فال‌فروش، وای ازین بچه‌ها، همینان که از غصه‌شون می‌ریم رو به زوال.
تو اصن می‌دونی من دوست دارم به چی فکر کنم؟ یا چرا دارم به تو فکر می‌کنم!؟
همین الان یاد این دیالوگ افتادم که هولدن از فیبی می‌پرسه: “می‌دونی دوست دارم چی باشم؟”
بعد میگه: این ترانه رو بلدی که میگه: “اگه یکی اونی رو که از تو دشت میاد بگیره؟”
سرتو درد نیارم، هولدن میگه من دوست دارم لبه پرتگاه وایسم و هرکسی میاد این سمت بگیرمش. گفت: «ناتورِ دشتم»
ولش کن، سرتو درد نیارم محبوب من، آخه من دوست دارم دفعه بعد که همینطوری ناگهانی دیدمت ازت بخوام باهم کلی حرف بزنیم. نه اینکه دهنمون بجنبه، نگاه کنیم، خیره، چون من فکر می‌کنم برق چشماتو بلدم. می‌فهمم چی میگی. ترسم اینه که تو نفهمی من چی می‌خوام بگم. کاش حداقل می‌دونستم چه شکلی‌ای.

هر وقت تو خیابون ایتالیا قدم می‌زنم به این فکر می‌کنم که وقتی کتابم چاپ شد، تو رو یه روز اتفاقی اونور خیابون می‌بینم که همونجا برام دست تکون میدی و میگی “کتابتو خوندم” با خنده فرار می‌کنی و می‌ری. اینجا می‌تونم تصورت کنم، نوری که از لای برگای چنارای بلند خزیده رو صورتت رو ببینم، ولی کمی تداخل پیش میاد چون ۴۰ ساله که انقلاب شده و حجاب اجباریه ولی من می‌بینم که موهای مشکی تو تا کمرت جاری شدن. زمان هم به ما وفا نكرد. اصن کی می‌دونه چی میشه!؟ مگه اون پسری که سال ۱۳۴۸ داشت تو خیابون ایتالیا راه می‌رفت و سیگار دود می‌کرد فکرشو می‌کرد وقتی سرشو بالا کنه یهو یه دختر مو مشکی رو ببینه که در لحظه عاشقش بشه. نه هیشکی نمی‌دونه.
باورم نمیشه که خیلی وقته از مترو زدم بیرون ولی همونجا موندم. گفتم که انگار تو این دنیا نیستم. یه روح سرگردانم که تو گذشته و آینده چرخ می‌زنه ولی حواسش به حال نیست.
ولی من به این جمله جورج اورول فکر کردم، «کسی که گذشته را کنترل می‌کند آینده را کنترل می‌کند، کسی که اکنون را کنترل می‌کند گذشته را کنترل می‌کند».
شایدم یه روزی کنترلو دادن دست من، اون موقعه که همه جوره می‌بینمت محبوب من. حتما پله‌های مترو جای مناسبی نیست، حتی دیگه هدفونم تو گوشم نیست. وایسادم، حواسم جمعه و دیگه خیره نیستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *