وايسادم تو يه خيابون خيس، طوري كه نور چراغ راهنمايي، وقتی قرمزه، پهن شده رو خيابون؛ بارون؛ صداي برف پاكکن ماشین؛
فانوسي درونم روشن ميشه كه از يه دالون دراز منو ميبره به فضاهاي عجيب و غريب درونيم. يه فضايي شبيه فيلمهای اواخر دهه هفتاد، مخصوصا اعتراضِ كيميايي. هزارتا داستان تو در تو گره ميخوره به هم. تو خيالم، انگار كسي دستمو گرفته باشه، بدون اينكه هيچ حرفي بزنه، هدايتم كنه به جدول كنار خيابون–ساعت حدود دو نيمهشب–با اشاره سر بگه بشين همينجا و بعد بره و با هر چشمك چراغ راهنمايي كالبدش محوتر شه. و من، تنها، شروع كنم به مرور كردن همه آرزوها و فانتزيهام. نقشهایی بزنم تو ذهنم، حتي وسط دهسالگی، كه انگار دانشجويي بيستویک سالهام و عاشق.
حماسههایی که تو عمق تنهايي رقم ميخوره و عاشقانههایی تلخِ شيرين كه فقط يه شخصيت داره كه منم، به دنبال اوني كه هميشه نيست.
همچنان برفپاککن عین يه ويولن داره كار خودشو ميكنه و قطرههای بارون رو سقف ماشين، مثل انگشتهاي دست که روی پیانو ميلغزه، داره مينوازه.
تو خيالم از رو جدول بلند ميشم، كمي راه ميرم و سیگاری روشن میکنم. حواسم هست كه قطرههای شور رو گونههام با قطرههای شیرین بارون غريبي ميکنن. قدم ميزنم و به پيرمردي ميرسم كه تنها نشسته رو يه پله كه آتيشي جلوش روشنه. روبروش ميشینم و زل ميزنم به صورت چروكيدهش. اونم ساكته و فقط چند دقيقه يه بار يه نگاه مرموز میکنه و آتيش رو بالا پايين میکنه. میخوام شروع کنم به حرف زدن كه …
لعنت به بوقهای ممتد. به خودم ميام ميبینم نوري كه پهنه رو خيابون سبز شده…