سلامِ اول؛
هميشه اولينها ویژهن. حالا اين ويژگي خودش هزارجور حس و حال داره. معمولا اولينها لنگر ميندازن و پهلو ميزنن به ذهن آدم. بعضي اولينها خيلي ماجراساز میشن، با يه رسن گره میخورن به آخرينها، یه نگاه یا یه سلام ميشن شروع يه عمر كنار هم بودن.
بعضي اولينها خيلي مظلومن، اينجور وقتا همه ميگن: اشكال نداره، اولين بارت بوده، ايشالا دفعه بعد. انگار كه بايد فراموش بشن. يا اولين بارت بوده، برات تجربه ميشه. انگار که اصن يه اوليني بايد باشه كه فدا بشه تا يه كليدي بخوره و يه چراغي روشن شه.
بعضياشون زياديان، يني اصن نبايد ميبودن، حتما شنيدين كه ميگن: اولين و آخرين بارت باشه. اينا اضافهان، نچسبن.
ولي اولينها از هر تباري كه باشن، هيچکس نمیتونه ادعا کنه که مهم نیستن. تا حالا شنيدين يه كاري يه چيزي از دومين بار شروع شه؟ نه.
همه اينا تو يه چيز مشتركن، كه اون “شروعه”.
رٓسٓن براي من يادآور يه شروعه، يه شروع براي رنگ دادن به دغدغههام که قبل از اومدن روي كاغذ، رنگ و روح نداشتن. يادآور يه كار مشترك. يادآور روزهاي اول دهه سوم زندگيم. و حالا بعد سالها اين شروع ماجراهاي جديده. ماجراهايي كه با يه ريسمان وصله ميشن به آشارات.
اصن رسن يعني ريسمان.
مولويِ جان تو يه ماجرا ميگه:
“رسن زلف تو ما را چو رهانید ز چاه
ما از آن روز و رسن باز و حریف رسنیم”
يا حافظِ جان تو ماجراي خودش ميگه:
“ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم”
سخن اول كوتاه كنم.
اميدوارم اين ماجراها گره بخوره به دلاتون.
ارادتمندم
سلام, این یک دیدگاه است.
برای شروع مدیریت، ویرایش و پاک کردن دیدگاهها، لطفا بخش دیدگاهها در پیشخوان را ببینید.
تصاویر نویسندگان دیدگاه از Gravatar گرفته میشود.